اصول و قواعد انتقاد از مارکس
مترجم: محمد رفیعی مهرآبادی
مثالی میآوریم تا مطلب در قالب دو حُکم [گزاره] روشن شود؛ گزاره 1: مارکسیست فرهیخته میپذیرد که طبقه مزدگیر در جوامع پیشرفته سرمایه داری، افرادی انقلابی نیستند و حتی در زمرهی طبقه پرولتاریای «خودآگاه» قرار نمیگیرند. گزاره 2: ولی همین مارکسیستها استدلال میکنند که وضعیت مزبور بستگی به جهات و علل زیر دارد:
تبلیغات گسترده از سوی سرمایه داران؛ گمراه کنندگان کارگران که بر اتحادیههای کارگری مسلط هستند؛ «کار اشرافی» (1) که به وسیله قدرتهای امپریالیستی خریداری میشود؛ افراد خائنی که احزاب کارگری سوسیال دموکرات را اداره میکنند. پذیرش و اذعان به حقیقت مورد نظر به نظر میرسد که غلط بودن تئوری اصلی را- پرولتاریایی شدن کارگران (2)- ثابت میکند، ولی آیا این قبول و اذعان، فقط توجیهات مکمّل هستند که در تئوری گنجانیده شده یا این که تئوریهای جدیدی را میسازند؟ توجیهات مزبور نشانگر این نکات است: نقش قاطع و احتمالاً خودمختارِ دستگاه فرهنگی به عنوان روبنا در صورت بندی و تداوم ایدئولوژی سیاسی؛ مسأله واسطگیِ پایگاه [زیربنا] و روبنا (3)؛ دوم سرمایه داری انحصاری به عنوان یک نظام اقتصادی و ثبات سیاسی آن به مثابه نوعی جامعه؛ و آثار آن بر انتظارات و پیش بینیهای مارکس در خصوص ایجاد تفکیک و تمایز در شغل و درآمد در بین کارگران دستمزد بگیر و متعاقباً نیاز به رده بندیهای دقیقتری در خودِ طبقه [کارگر]. دست کم، اینها حدّ اعلای اصلاحاتی است که در تئوری اصلی صورت گرفته است.
شیوهی اکثر مارکسیستهای فرهیخته، آنان را بر آن داشته است که پیش بینیهای مارکس را نه به منزلهی گزارههایی تجربی دربارهی آن چه باید روی دهد، بلکه در ارتباط نزدیک با الگوی او، و با قید «شرایط یکسان» در نظر بگیرند. مثالی میآوریم: مارکسیستهای فرهیخته در جلد اول کتاب «سرمایه» - در جایی که نظریه مارکس در مورد فقر فزاینده [پرولتاریا] مطرح شده است- یک الگوی انتزاعی را میبینند که مارکس بعداً عناصر تجربی را به آن افزوده است. بنابراین، نتیجه گیری میکنند که مارکس به راستی درباره مفهوم «فقر فزاینده» اشتباه نکرده است. ولی این نتیجه گیری آنان درست نیست. زیرا فقط موقعی میتواند درست باشد که در راستای داوری کردن یا تمجید از مارکس به عنوان یک شخصیت تاریخی و یک اندیشمند دقیق و نکته سنج به کار رود. اما اگر قرار باشد این نتیجه گیری را در این راستا به کار برد که کارِ مارکس را با هر موضوع خاصِ مورد نظر در جامعه امروزی سنجید، نتیجه گیری نادرست و گمراه کنندهای خواهد بود [زیرا شرایط مادی و عناصر تجربی تغییر یافتهاند]. مارکسیستهای فرهیخته معمولاً متعهد به روش مارکسیستیِ رایج در مورد مسائل سیاسی و فکری هستند. از این رو، تمایل به این دارند که تمامی سنت جامعه شناسی را- پیش و پس از مارکس- در مارکسیسم بگنجانند [نوعی جامعه شناسی جدید به نام جامعه شناسی مارکسی ایجاد کنند.] بعضی از آنان اطلاعات مختصری درباره جامعه شناسی دارند و فقط با افکار مارکس آشنا هستند؛ اینان از سنّت جامعه شناسی در معنای عامّ- که در درون آن، گفت و شنودهای مارکس با سایر جامعه شناسان یکی از ویژگیهای جامعه شناسی کلاسیک [قرن نوزدهم] را تشکیل میدهد، لیکن تمامی آن محسوب نمیشود- بهرهای نبرده اند. از نگاه آنان، هیچ شاخه علوم اجتماعی ارزشمندی وجود ندارد و فقط برای جامعه شناسی مارکسی ارزش قائل هستند. از این رو، این گرایش در آنان وجود دارد که افکار و اندیشههای مارکس را کِش و قوس بدهند تا به این طریق، آنها را با حقایق جدید هماهنگ و همسو نمایند و الگوی عمومی او را با ارائه تئوریهای خاص، مبهم و سردرگم کنند. حتی هنگامی که ترمینولوژی مارکس، آشکارا مبهم است و ناکافی به نظر میرسد، باز هم غالباً تمایلی به دست کشیدن از آن ندارند. این شیوه تفکر، در بهترین حالت و صورت، کسل کننده بوده و به طرزی غیر ضروری مانع تحلیل میشود. در بدترین حالت و صورت آن، تفکر مزبور به صورت جایگزینی برای تفکر و تحقیق در میآید، یعنی شعارپردازی فرهیخته.
مارکسیستهای عادی (اعم از موافق یا مخالف افکار مارکس) بر طبق سنتِ خودِ مارکس عمل میکنند. از نگاه آنان، مارکس و بسیاری از مارکسیستهای دیگر، قویاً بخشی از سنت تفکر جامعه شناسی را تشکیل میدهند. اینان، مارکس را به عنوان یک شخصیت بزرگ و دانشمندِ قرن نوزدهم میلادی به شمار میآورند؛ و هر یک از مراحل بعدی مارکسیسم را به مثابه یک مرحله خاص تاریخی میدانند. همگی آنان در این باور سهیم هستند که کارِ مارکس دربردارندهی ویژگیهای جامعه قرن نوزدهم میلادی است، ولی برای الگوی عمومی مارکس و شیوههای تفکر او اهمیت وافری قائل هستند- از این حیث که از آنها، به عنوان مایهای برای تبیین شرایط فکری خود و دنیاهای اجتماعی فعلی [جهان بینی خویش] استفاده مینمایند: ایزاک دویچر در زندگینامههایی که تألیف کرده، و نیز در تحلیل او از دنیای اجتماعی شوروی، همین دیدگاه را به کار گرفته است (4)؛ جوآن رابینسون نیز در رسالهای در باب علم اقتصاد و مارکسیسم، همین دیدگاه را دارد. سایر مشخّصههای مارکسیستهای عادی شامل واژگانی است نظیر «مارکسیزین های» ادوارد تامپسون، «مارکسیستهای باطنی» جورج ال. موسه، و آن چه که بسیاری از نویسندگان از آن به عنوان سنّت مارکسی یاد میکنند. این مشخصهها در برابر هر نوع مارکسیسم انعطاف ناپذیر یا نهادینه شده است. از میان مارکسیستهای عادی، هر چند که تعدادشان بسیار زیاد نیست، باید از اندیشمندان متعدد و متأخری نظیر ویلیام موریس، آنتونیوگرامشی، رُزا لوکزامبورگ، جی. دی. کول، گئورگ لوکاچ، کریستوفرکالدوِل، ژان پل سارتر، و اندیشمندان متأخرتری همچون جان استراچی، ژرژ سورِل، ادوارد تامپسون، لِزلو کولوکوفسکی، ویلیام آ. ویلیامز، پُل سوییزی و اریش فروم نام برد.
از لحاظ [موقعیت] سیاسی، مارکسیستهای عادی معمولاً در زمرهی بازندگان بودهاند. شاید که در نوعی حزب عضویت داشتهاند، ولی به عنوان مارکسیستهای عادی، به راستی بیرون از فعالیت حزب قرار داشتهاند؛ آنان تقدیس نشده اند. شاید که صرفاً نظریه پرداز بودهاند، و نه بازیگران سیاسی. و یک نکته تمایز دیگر آنان در این است که روشنفکر بودهاند که البته [میزان آنان] بر حسب افراد فرق میکند: مارکسیستهای عادی، در کارِ خود، بر انسان گرایی مارکسیستی (5)، به ویژه بر انسان گرایی مارکس جوان (6)، و نقش روبنا در تاریخ، تأکید کردهاند؛ آنان یادآور شدهاند که به منظور کاستن از اهمیت کُنش متقابل پایگاه اجتماعی [زیربنا] و روبنا در سازندگی تاریخ، باید انسان را تبدیل به آن انسان تاریخی کرد که مارکس به خاطر آن، از فویرباخ انتقاد کرد.
مارکسیستهای عادّی در تفسیرهایشان از مارکسیسم و کاربُرد آن، «باز و روراست» بودهاند (برخلاف مارکسیستهای جزم اندیش.) آنان تأکید نمودهاند که جبر اقتصادی، از همه حرفها گذشته، یک مسأله نسبی است، و معتقدند که این مسأله با همین تعبیر توسط مارکس در آثارش و به ویژه در آثار تاریخی او به کار رفته است (7). مارکسیستهای عادی بر اراده انسان در سازندگی تاریخ- آزادی عمل انسان- تأکید کردهاند؛ و این آزادی در تقابل با هر نوع قوانین تعیین کننده تاریخ است که نهایتاً به عدم مسئولیت فرد میانجامد.
حاصل کلام، مارکسیستهای عادی با کشمکش حل نشده و در کارِ مارکس- و در خود تاریخ- روبرو شدهاند: کشاکش انسان گرایی و جبر [اقتصادی]، آزادی انسان و ضرورت تاریخی. (8)
تمایز میان مارکسیستهای عادی و سایر مارکسیستهایی که به نام مارکس عمل کردهاند، به هیچ رو یک تمایز کاملاً مشخص یا طبقه بندی شده نیست. بلکه یک مارکسیست میتواند بر طبق شرایط زمانی و یا به هنگام ایفای نقشهای متفاوت، در قالب یک مارکسیست عادی یا سایر انواع مارکسیست ظاهر شود، نظیر ایفای نقشهای ایدئولوژیکی و تئوریک. از این لحاظ، لنین و تروتسکی نوع مشخصی از مارکسیسم ندارند. اما استالین وضع دیگری دارد؛ او از جمیع جهات و در کلیه شرایط، یک مارکسیت عادی نبوده است. (9) از سوی دیگر، بسیاری از مارکسیستهای فاضل و دانشمند کنونی وضع روشن و مشخصی دارند؛ آنان به لحاظ سیاسی و عقیدتی، صرفاً از نوع مارکسیستهای عادی هستند. «مارکسیست عادی» کسی است که با این که رنج و زحمت زیادی را متحمل میشود، با این حال در حل مشکلات دنیا درمانده است زیرا قادر نیست راه و روشهای سهل و آسان را بر چیرگی و بر مشکلات به کار گیرد.
همچنین برخی قواعد بدیهی در امر انتقاد وجود دارد که من از آنها پیروی خواهم کرد: بر سَر تعاریف حساس و ظریف مارکسیستی، و به ویژه واژگان احساس برانگیز، بحث و جدل نباید کرد. من این تعاریف را در قالب پرسشهای مشخص و تجربیِ پاسخ پذیر در آوردهام و واژگانی را به کار بردهام که معانی روشن و عاری از ابهام داشته باشند. هر مرحله و هر نوع تحول مارکسیستی را با توجه به شرایط تاریخی خاص آن، بررسی خواهم کرد و نیز هر مرحله از تاریخِ تئوری و عمل مارکسیستی را مستقل و مجزّی میدانم؛ فقط پس از این بررسی دقیق است که به کل مارکسیسم میپردازم. به طور خلاصه، تلاش من در این راستا است که به عنوان یک «مارکسیست عادی» رفتار کرده و در این رهگذر، ارزشهای شخصی خود را بازشناسی کرده و آنها را به صراحت اعلام کنم. نهایت کوشش خود را به کار خواهم برد تا از هر گونه «روحیهی آرزو طلبی» پرهیز نمایم. موقعی که یک تئوری را میپذیرم یا رد میکنم، ویژگیهای آن تئوری را بر اساس معیارهای هر فلسفه سیاسی (ایدئولوژی، آرمان، تئوری، عمل) مشخص خواهم کرد، و در مورد هر مرحله از تحول مارکسیستی، کوشش خواهم کرد تا روابط میان این مرحله و سایر مراحل را به دقت بیان کنم. در انتقاد از پیش بینیهای مارکس (یا هر مارکسیست دیگر) توجه دقیقی به شرایط زمانی عصر و زمانه او خواهم کرد. چنان که این دوره زمانیِ او مشخص نشده باشد، آن را به عنوان یک خطای غیرمارکسیستی نقد کرده، و آنگاه آن را به مثابه یک مسأله مستقل، یعنی ارتباط میان پیش بینیها و واقعیاتِ زمان حاضر، بررسی خواهم کرد. تلاش خواهم کرد تا حقیقت را رویاروی انتظار و پیش بینی، و گرایش را در برابر تئوری قرار دهم، ولی ضمناً به بررسی راهکارهای ساختاری که فراسوی یک حقیقت یا یک گرایش قرار دارد، میپردازم. شاید تمامی این قواعد را بتوان در یک «گوشزد کردن به خود»، که از رویه رو عملِ شخصی خودِ مارکس نشأت گرفته است، خلاصه کرد: اصل «تصریحی تاریخی» را کاملاً درک کنید و آن را به کار ببرید. مقصود این است که تفکر یک انسان محدود به عصر و زمانه اوست، ولی البته میتواند درباره گذشته و آینده بیندیشد و برداشتهای ذهنی خود را برای شناخت آینده به کار گیرد؛ و این همان کاری است که کارل مارکس به طرز درخشانی انجام داد. کارِ مارکس، آگاهی نسبت به یک دوره خاص تاریخی است. از لحاظ فکری، آنچه که او عرضه کرد یک الگوی عمومی واقعیتِ اجتماعی عصر او بود. شاید هم که بهترین تقریبِ موجود و فراهم در آن زمان به شمار میآمد. نادرستی جزئیات آن، نابسندگی تئوری خاص آن، اینها هم خطاهای سودمندی هستند. و نکته آخر در امر انتقاد؛ سودمندی هر انتقاد، بستگی به قبول و پذیرش آن چیزی دارد که انتقاد میشود- و این کار یعنی تفسیر و تعبیر. همچنین بستگی به قواعد نقد دارد- و این قواعد باید صحیح و روشن باشد. انتقادهایی که از مارکس و عقاید او کردهام، طبق قواعد مزبور صورت گرفته است.
پی نوشت ها :
1. (labour aristocracy)؛ در اصطلاح مارکسیستها به قشر مرفه کارگران در جوامع سرمایه داری اطلاق میشود، چرا که از دستمزد و مزایای مالی خاصی برخوردار بوده و ذهنیتی نزدیک به بورژواها دارند. واژه مزبور شامل بخشهایی از کارگران ماهر و کارمندان دفتری اتحادیههای کارگری و تعاونیها و احزاب سوسیال دموکرات است. این کارگران با اصل پیکار طبقاتی مخالف هستند. (نک: دانشنامه مارکسیسم، سوسیالیسم و کمونیسم، صفحات 296- 297) م.
2. (Proletarianization)؛ فرآیندی است که به وسیله آن، بخشهایی از طبقه متوسط عملاً در طبقه کارگران (پرولتاریا) جذب میشوند فرایند مزبور شامل بحرانهای اقتصادی است که باعث فقر و ادبار قشرهای متعدد مردم میشود و آنان را در وضعیت «پرولتاریا» قرار میدهد. م.
3. (Mediation)؛ در اصطلاح مارکسی به این معناست که چگونه روبنا توسط زیربنا (پایه) تعیین میشود. م.
4. در زندگینامه سیاسی استالین»، «زندگینامه لنین» و «زندگینامه تروتسکی » در سه مجلد، و «انقلاب ناتمام». م.
5. Marxist) (humanism؛ انسان گرایی در فلسفه اجتماعی غرب به معنای دیدگاه و جنبشی است که در عصر نوزایی (رُنسانس) به وجود آمد و بر منزلت و کرامت انسان (در برابر خدا) تأکید میکرد. مارکسیستها معتقدند که انسان گرایی قبل از عصر سوسیالیسم، یک انسان گرایی کامل نیست زیرا منحصر به طبقه نخبگان بوده و دهقانان و تودههای شهرنشین را شامل نمیشود. این واژه در معنای اصل مارکسیستی خود، به معنای رهایی طبقه کارگر (از تمامی نژادها و اقلیتهای قومی) از استثمار و تبعیض و ظلم نظام سرمایه داری است. (نک: دانشنامه مارکسیسم، سوسیالیسم و کمونیسم، صفحه 233). م.
6. آثار کارل مارکس تا سال 1848؛ در این آثار، کارل مارکس در مورد انسان گرایی مارکسیسم بر چند نکته تأکید دارد: (1) مالکیت خصوصی وسایل تولید به وسیله سرمایه داران، مانع اصلی و عمده در اعتلا، سعادت بشر است؛ (2) فقط طبقه کارگر میتواند این موانع فراراه خوشبختی بشر را (از طریق انقلاب پرولتاریایی) از سر راه بر دارد؛ (3) والاترین صورت «انسان گرایی» همانا یک جامعه بدون طبقات (کمونیسم) است؛ (4) در انسان گرایی مارکسیستی، رشد همه جانبه تمامی اعضای جامعه، اجتناب از تخصصی شدن بیش از حدِ کار و الغاء نهایی دولت پیش بینی شده است. (نک: دانشنامه مارکسیسم، سوسیالیسم و کمونیسم، صفحه 233). م.
7. مارکس میگوید که جبر اقتصادی را در راستای ماتریالیسم دیالکتیک نباید به معنای نفی اراده و آزادی عمل انسان دانست، بلکه این آزادی در چارچوب کلی مادیت جامعه تحقق مییابد. م.
8- مقوله آزادی و ضرورت (freedom and necessity) که در واقع همان مقوله فلسفی «جبر و اختیار»(determinism and indeterminsm) میباشد، در فلسفه غیرمارکسیتی و مارکسیستی با تعابیر مختلف تبیین شده است. م.
9- نویسنده کتاب (در صفحه 142 متن اصلی) هنگام صحبت از «استالینیسم»، نوعیّت مارکسیستی استالین را به صورت زیر شرح داده است:
«... اهمیت استالینیسم بیشتر به لحاظ حقیقت سیاسی است تا هر نوع خدمت تئوریک او به رشد اندیشههای مارکس و انگلس یا لنین و تروتسکی. با این وصف، نوع خاص و مشخص از مارکسیسم است: در این نوعیت مارکسیستی، تئوری و عمل به طور همزمان با یکدیگر پیوند میخورند ولی بعداً به شدت از یکدیگر جدا میشوند. استالینیسم زاییده آن چیزی است که استالین آن را تجربههای روز به روز عملی میدانست، هر چند که متکی بر تصمیم دراز مدت او مبنی بر صنعتی کردن و نوسازی روسیه در دوران صلح بود. هر یک از عناصر آن را برای توجیه یک خط مشی یا رهنمود یک تصمیم برای یک موقعیت خاص، به کار برد. به طوری که از تئوری استالینیسم استنباط میشود، این تئوری یک چیز سرهم بندی شده (patchwork) برای اتخاذ راه حلهای عقلایی است... ولی در عین حال از انسجام برخوردار است. اگر استالینیسم فقط پاسخی به تواناییهای سنتی تئوریک مخالفان او و نیز سنتهای کلاسیک مارکسیسم و بُلشِویسم باشد، در این صورت، یک تحول و پیشرفت در آیین مارکسیسم به حساب میآید. به عبارت دیگر، نوعیت مارکسیستی استالین همانا تحکیم برخی جنبههای بُلشویسم تحت شرایط خاص است؛ ولی «تنها تحکیم ممکن» بلشویسم نبوده و بلکه یکی از آنها به شمار میآید...».م.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}